بعضی روزها که می خوام بیام سرکار بیدار میشی انگار که حس میکنی پیشت نیستم منم مجبور میشم بهت شیر بدم تا دوباره بخوابی و یواشکی از خونه برم بیرون. اما امروز وقتی بیدار شدی دیگه نخوابیدی اومدی دستمو گرفتی و دوباره بردی به رختخواب و بغلم کردی و شیر خوردی یه کم که خوابت برد تا بلند شدم باز چشماتو باز کردی و نذاشتی که بلند شم. حدود 40 دقیقه طول کشید که آخر سرم نخوابیدی و بلند شدی. منم که دیرم شده بود مجبور شدم علی رغم میل باطنیم از خونه بیام بیرون ... ولی از پشت در صدای گریه هاتو می شنیدم... به گفته بابا علیرضا (که کارش شیفتیه و بیشتر صبحها پیشته) گاهی بیدار میشی و با چشم گریون تو اتاقها دنبالم میگردی هر چی هم که بابایی میگ...